میخاهم مثل آن دخترکی که صبح از پنجره توی کوچه دیدمش از توی جوب راه بروم. میخاهم مثل او زمین بخورم. میخاهم مثل او از درد جسمی های های گریه کنم. میخاهم برای چرا؟ چی شده؟ ها دلیل بیاورم….
میخاهم این همه هندوانه که دورو برم ریخته را تکه تکه کنم. آنقدر زیادند که تا سرم را گرفته اند. هندوانه هایی که زیرشان دفن شده ام. هندوانه هایی که نفسم را بریده اند. این هندوانه های لعنتی که با دودستم هم نمیتوانم یکیشان را بلند کنم.با دو دست؟ با هزار دست هم نمیشود بلندشان کرد….
من که از تو چیزی نمیخاستم. من که به گدایی نیامده بودم. من که برای دزدی نیامده بودم. یک واژه دگرمی که این حرف ها را ندارد. شکستن نمیخاهد. خرد کردن نمی خاهد. ای تویی که میگویند درک میکنی. ای تویی که میگویند با منطق و مهربانی. تکه پاره های یک آینه ی شکسته که شکستن ندارد….
ای گل بیچاره که سر چاهار راه کاشته اندت.. ای گل بیچاره که من وقتی به تو میرسم شکل خودم روی چراغ راهنمای آن ور خیابان قرمز میشود و مجبورم کنار تو بایستم. ای گل بیچاره که باید با اشک های من آبیاری شوی. ای گل بیچاره که این سیم زرد رنگ به گلویت پیچیده. تو حتمن میفهمی حال من را. میفهمی چه دردی دارد وقتی دو دست بی رحم دور گلویت پیچیده و فشار میدهد. فشار میدهد. فشار میدهد...
Do you know how much I need you right now?????????????
من دلم میخاهد که ببارم از آن ابر بزرگ...
حسین پناهی نوشت:
دیوار یا معنای فاصله دارد
یاندارد!
بی رحمیش را چشیده ام
آن روزها که بی تابی چشمانم از درز های پنجره
به بیرون نفوذ میکرد
و تو آن سمت دیوار بودی
آن سمت بی پنجره ی دیوار ...
پس دیوار بوی امنیت می دهد
بی رحمیش تکیه کردنیست!
پشتت را به دیوار بچسبان
و....
دستانی آشنا! از آن دست هایی که انگشتانشان انعطاف پذیری فوق العاده ای دارند؛ همان هایی که پوستشان نرم است و کفشان پر است از خط و خطوط ؛ فرقی نمیکند کوچک باشد یا بزرگ، فرقی نمیکند. این دست ها ساخته شده اند برای نوازش...بگذارید نوازش کنند!
دست هامان از ما عاشق ترند
عمیق و بی غش میشویم و دشمن خشم
چندان که مشت هامان را گره میکنیم
دستهامان
عاشقانه در هم حلقه میشوند
و به ساده دلیمان چشمک میزنند
نزار قبانی
روی دسته ی صندلی مینشینم...مینوازد...از بتهون است. اسمش را نمی دانم...انگشتانش به نرمی روی کلاویه ها میرقصد...اشتباه می زند. کلافه میشود. از دست هایش شکایت میکند. میگوید با من قهرند...از روزهای اوجش میگوید. از استادش. از تمرین نکردنش...من هیچ نمیگویم...دیگر نمیشنوم چه می گوید...دستم را دراز کرده ام...در چند میلیمتری سیاه و سفید ها...هیجانی در من است...به یاد ژان کریستف می افتم...وقتی روی کتاب ها نشسته و در حال اکتشاف نواهاست...غول های تند خو و لجوج و آ نایی که مهربان و خیر خاهند...آنها که با هم میجنگند و آنهایی که هم را در آغوش گرفته لبخند میزنند...انگشتم را فشار میدهم...دلم هری میریزد...با دهان باز نگاهش میکنم...لبخند میزند...
به هزار بهانه گزینه های دیگر را رد میکنم تا به جمهوری برویم...پیاده میرویم. تمام مسیر را تقریبن می دوم...چراغ قرمز است...90 ثانیه...89...88...68...69...و50...روی 50 می ایستد. کلافه شده ام. روی پایم بند نیستم. متوجه میشود. دستم را میگیرد و عرض خیابان را میدویم...
انگشتانم سرگردان به چپ و راست میروند. احساسم لبخند ومیزند. در ذهنم کنسرت برگزار کرده ام. فروشنده ها قیمت میگویند. می پرسند چه می خاهیم...من نمیدانم چه میخاهیم و نمیخاهم بدانم...فقط میخاهم تک تک کلاویه ها را امتحان کنم...میخاهم احساسم را به انگشتانم منتقل کنم و دوباره از گوشم وارد قلبم کنم...میخاهم این چرخه تا همیشه ادامه پیدا کند...در راه برگشت دستش نقش پیانو را دارد. با انگشتانش بازی میکنم...لبخند میزند...از نقشش راضی است. می گوید کاش میتوانستم امشب برایت بخرم. میگویم نمی خاهم. این خاستنش را دوست دارم. دوست دارم مدتی با آرزویش زندگی کنم و بعد با خودش.
به قول درختکم ما مادر آرزوهامان هستیم. میخاهم با کودکم زندگی کنم...تروخشکش کنم...دستش را بگیرم ببرمش پارک با هم بازی کنیم...برایش کتاب بخانم...بالغش کنم...میخاهم کودکم را زندگی کنم...
پیاده به راه افتادم...راه های نا آشنا را قدم میزدم...کوچه های باریک را ترجیح میدادم...از اسم هر کوچه که خوشم می آمد واردش میشدم...دوست داشتم مسیرم خوشنام باشد...همین که تابلویی آشنا میدیدم راهم را کج میکردم...میخاستم گم شوم...میان پیاده روهایی که به پایم میپیچیدند و هر لحظه راه رفتن را برایم مشکل تر میکردند...فکر هایی که نمی خاستمشان...نمیخاستم با آنها درگیر شوم....انگار وقتی کنارشان میگذاشتم، همگی میرفتند توی کوله پشتیم...کوله پشتیم با هر قدم سنگین و سنگین تر میشد...باران می آمد و میرفت...بویش بینیم را پر کرده بود...این فکر رهایم نمیکرد...سمج تر از آنی بود که بتوانم فقط کوله پشتیم را با او سنگین تر کنم...حاضر بودم دماوند را روی دوشم بگذارم و راه برم...ولی این فکر رهایم کند...مدام تکرار میکرد جای تو این جا نیست...میخاست قدرتش را به رخم بکشد...جای تو این جا نیست...جای تو این جا نیست...میترسیدم به دیوار نوشت ها نگاه کنم...فکر میکردم روی همه ی دیوار ها نوشته جای تو این جا نیست... مسیر را اشتباه آمده ای...مدت هاست این فکر با من است...روح تو میپوسد این جا...راه را اشتباه آمده ای...
حالا احساس میکنم قوی تر شده ام...در مقابل این جای تو اینجا نیست ها! آن خانوم هنرمند دوست داشتنی گفت برای اینکه هنر تمیز بماند باید از کسب و کار و درامد جدایش کنی...و امشب معلم عزیزم خطوط درهم ذهنم را مرتب کرد...شکل داد...آراست...
آن فکر هنوز با من است اما این بار با یک ادبیات جدید...راه را نیمه آمده ای...ادامه بده...حالا میدانم شغل من یک سمت جاده است و علایقم سمت دیگر...
Sometimes there is a way and you have to walk down it, not to run, not to drive, not to jump, just walk!
Short cuts are good for engineering and math, but that doesn’t work for your life. You have to be more patient. Just let it goes and follow it…
پ.ن1: ممنونم خانوم دوست داشتنی...ممنونم که اینقدر دوست داشتنی هستی...شاید خودت هم ندانستی که چه کردی با من....به دیدنت می آیم...خانوم دوست داشتنی...
پ.ن2: من و خاهرهایم به معلم انگلیسیمان میگوییم خانوممون :)) دوست دارم خانوممون. مرسی به خاطر توصیف کامل و جامعتون :)
پ.ن3: ببخشید دوستای خوبم...که من تو خودم میرم...که سکوت میکنم...که نمیتونم تو شیطونیاتون شریک بشم. همیشه شیطون باشید :)))
اعتماد مثل کاغذ میمونه، وقتی مچاله شه میشه صافش کرد ولی دیگه هرگز مث روز اولش نمیشه!
مداد رنگی هایم را آورده ام...بیا چهار زانو روی زمین بنشینیم...آرنج هایمان را ستون بدنمان کنیم و نقاشی بکشیم...تو بالای صفحه یک هشتصدو هشتادو هشت بزرگ بنویس...بعد قهوه ایش کن...من هم بالای آن چند هفت کوچک سیاه بکشم..یه خط پهن آبی از این ور صفحه بکشیم تا آنور و تویش ماهی های قرمز و نارنجی بگذاریم...تو خانه بکش...من درخت...تو گل بکش...من سبزه...تو برای درخت من گیلاس های قرمز بگذار و من روی گل های تو پروانه بکشم...بعد زیر درخت دوتا دختر بکشیم که دستشان دور گردن هم است...بیا روی این کاغذ چروک نقاشی بکشیم.
دوست دارم یک کافه داشته باشم. کافه نهال! دلم میخاهد پر از گل و گیاه باشد...ظرف ها همه سفال های ظریف و زیبا باشند، پارچه ها و رومیزی ها ترمه باشد، گلدان ها همه رنگی باشند و موسیقی کلاسیک در فضا موج بزند، آباژورهای کوتاه و بلند تنهایی ها و همراهی های مشتری ها را روشن کند ، روی دیوار کنار هر میز یک مکعب چوبی توخالی نصب شده باشد که چند کتاب شعر و داستان در آن است. کافه ام نباید شلوغ و بزرگ باشد. باید همه چیز آرامش بخش باشد. در منواش در کنار نوشیدنی های سرد و گرم و عرقیات گیاهی و صبحانه ها و عصرانه ها میوه هم سرو شود. مثلن توت فرنگی هایی که دو نیم شده اند میان یخ خرد شده با مقداری خامه رویش، و یا هندوانه با گلپر، پرتقال هایی که حلقه ای خرد شده اند و...کافه باید در جای دنجی باشد نه در خیابان های اصلی یا مراکز خرید. و خودم هم میشوم کافه چی! :)) عالی! تا زمانی که کافه ام را تاسیس کنم این جا کافه نهال من است :) به کافه نهال خوش آمدید!