چه ساده اند بهانه های زندگی...
یک گپ دوستانه با آقای گل فروش و شیرین زبانی های او...خریدن یک گلدان و هدیه گرفتن یکی دیگر از آقای به قول خودش شکم گنده...دو عضو جدید و دوست داشتنی در خانه...و لبخندی که پیش بینی می شود تا یک هفته جایش روی صورتم بماند...
پ.ن: :)))))
من در سرزمینی زندگی میکنم که کودکانمان پیش از آنکه مامان و بابا گفتن بیاموزند یاد میگیرند جلوی دوربین فریاد بزنند:
!!!TV Persia one…it’s show tiiiime
+ باشد روزی فرا رسد
که گروهی...«تنها» گروهی از دختران نیز به میدان آیند
که مهرورزی و بوسیدن و آمیز.ش برایشان نه وسیله که هدف باشد
که بوسهی امروزشان برای فردا نباشد
و از تن خویش، هویجی برای یک خر، دانهای درون یک دام نسازند
دخترانی که به جای بلغور کردن رباعیات خیام، خیاموار زیست کنند
و پاسخشان به جبرهای بیرونی و درونی، اجتماعی و اقتصادی و تکاملی،
فروش تن خود، از سر ناگزیری و بیچارگی نباشد
-خواه به صورت خرده-فروشی (روسپیگری)
- خواه به صورت کلیفروشی(اکثریت قریب به اتفاق ازدواجها و روابط کنونی)
دست در مقابل دست،
بوسه در مقابل بوسه
تن در برابر تن
مهر در برابر مهر
انسان در برابر انسان
که میلاد برابری را
در کجا میتوان اینگونه ژرف به نظاره نشست؟
***
باشد روزی فرا رسد
که گروهی از پسران... «تنها» گروهی از پسران نیز به میدان آیند
که از زندگی مرغان و خروسان برای خود الگوی انحصار ندوزند
و پردهی واژن را پردهی بکارت تعبیر نکنند
پسرانی که شکوفه یا شکوفهها را در آغوش طبیعت ببویند و واگذارند
و در دقیقهی از این شاخه به آن شاخه پریدن، شکوفههای بر شاخه را له نکنند
گروهی از پسران که ناگزیر نباشند از برای بوسیدن یک بوسه
از برای در آغوشگرفتن یک آغوش
عهدی ببندند که زنجیر گردد بر خود و دیگران
کوفته شود بر فرق ایشان
پسرانی که بدانند صاحب آن لبها کیست
و در پس لبهای او چه کلامی
در پس پشت مردمکانش، چه چشماندازی
در پس واژنش چه توانی از زایش
و در پس پستانش، قلبی تپنده اسکان دارد
دست در مقابل دست،
بوسه در مقابل بوسه
تن در برابر تن
مهر در برابر مهر
انسان در برابر انسان
که میلاد برابری را
در کجا میتوان اینگونه ژرف به نظاره نشست؟
آرش حسینیان
me too گفتن هایت برایم یک دنیا شعر است...شعر هایی که ناگفته مانده اند...
غمگین نشو! تو احساست را می نوازی و من که نواختن نمی دانم دست و پا شکسته می گویم...بماند که گفتن هم هیچ نمیدانم...
- آنِ منی کجا روی...
سمت آشپزخانه که بروم برای نوشیدن آبیست و یک غدای سرپایی. غدایی اگر قرار باشد پخته شود تنها به آشپزخانه نمیروم. حتا اگر خاهرم کاری هم نکند باید بیاید روی اپن بنشیند حرف بزنیم. نه مثل مادرم بزرگوارم که این را کار هرروزه ام کنم و به خاطر کسانی که دوستشان دارم بهش عادت کنم و نه قد دیگران بزرگ شده ام که بتوانم به احساسم مسلط باشم و آنها را مخفی کنم. احساساتم کف دستم است. حالم خوش که نباشد خوش نیست. نمیتوانم تظاهر به خوبی کنم و لبخند بزنم. همه ی تلاشم به یک لبخند زورکی ختم میشود که مثل روز روشن است دروغکی بودنش. احتمالن یکی از دلایلی که دوستان زیادی ندارم هم همین است. آخر مردم همیشه انتظار روی خوش دارند از آدم. ولی تو که مرا میشناسی...
ولی حق داری. باید توضیح میدادم. توضیح میدادم که در آشپزخانه تنها ماندن افسرده ام میکند. باید توضیح میدادم مهمان داری بلد نیستم چه برسد به مهمان نوازی. باید توضیح میدادم کودک درونم گاهی درونم را پرمیکند. زودی دلش میشکند وقتی دیگرانی که معلوم نیست کی اند ناهار سه نفره مان را روی میز سرد میکنند....
باید توضیح میدادم که وقتی حتا نمیخاهم بگویم که نمیخاهم باهات صحبت کنم یعنی نمی توانم باهات حرف بزنم. ینی میترسم صدایی بلرزد. اشکی بچکد...
دیگر این حرف را نزن. من با تو رها میشوم. من از تو صدا میگیرم. قلبم به چشمان زیبایی که پشت عینک قایمشان کردی نیاز دارد. سه نفره ی مان را دوست دارم. با این که همیشه شکایت میکنم ولی بین خودمان بماند احساسم کند بودنمان را میخاهد. لیو از پشت دست های تو طلوع کرده. هنوز خیلی راه داریم که باید با هم برویم. دیگر این حرف را نزن!
اگر بخاهم برای دیروزو امروز مغذرت خاهی کنم باید همیشه تلخی هاییم را شرمنده باشم. تو که میدانی مرا. عادت داری :)))))))
بخند دیگه دخترم :)
و پریشان می شوم گاهی
هر از گاهی که می گدری
بی آنکه نگاهی بیندازی به دست هایم
که چشم به راهت بودند...
شک میکنم
مگر تو همانی نیستی که سر پیچ اول جاده منتظر ایستاده بودی؟
منتظر بودی تا ابر ها باریدن بگیرند
و آبها نقطه چینی بسازند از دستهایت تا پشت ابرها
آن جاها که می گویند دور است
می گویند خیلی دور است
آنجاهایی که میگویند ارزانی نان و لبخند است
و صداها لطیفند...
مثل زمزمه ی آب آ ن زمان که جاری می شود از چشمم
وقتی عبور میکنی...
مگر تو همانی نیستی که در پیچ جاده، در پیچ اول جاده،منتظر کسی بودی؟
منتطر همان کسی که شبیه همه است ولی هیچ کس شبیه او نیست...
وقتی پیچ جاده خیس بود از رگبار و انتظار رسیدن مرا میکشید برای تو!
تویی که عادت داشتی در آنجا بایستی و انتظار بکشی
انتظار آمدن کسی که شبیه همه است....
میخاهم مثل آن دخترکی که صبح از پنجره توی کوچه دیدمش از توی جوب راه بروم. میخاهم مثل او زمین بخورم. میخاهم مثل او از درد جسمی های های گریه کنم. میخاهم برای چرا؟ چی شده؟ ها دلیل بیاورم….
میخاهم این همه هندوانه که دورو برم ریخته را تکه تکه کنم. آنقدر زیادند که تا سرم را گرفته اند. هندوانه هایی که زیرشان دفن شده ام. هندوانه هایی که نفسم را بریده اند. این هندوانه های لعنتی که با دودستم هم نمیتوانم یکیشان را بلند کنم.با دو دست؟ با هزار دست هم نمیشود بلندشان کرد….
من که از تو چیزی نمیخاستم. من که به گدایی نیامده بودم. من که برای دزدی نیامده بودم. یک واژه دگرمی که این حرف ها را ندارد. شکستن نمیخاهد. خرد کردن نمی خاهد. ای تویی که میگویند درک میکنی. ای تویی که میگویند با منطق و مهربانی. تکه پاره های یک آینه ی شکسته که شکستن ندارد….
ای گل بیچاره که سر چاهار راه کاشته اندت.. ای گل بیچاره که من وقتی به تو میرسم شکل خودم روی چراغ راهنمای آن ور خیابان قرمز میشود و مجبورم کنار تو بایستم. ای گل بیچاره که باید با اشک های من آبیاری شوی. ای گل بیچاره که این سیم زرد رنگ به گلویت پیچیده. تو حتمن میفهمی حال من را. میفهمی چه دردی دارد وقتی دو دست بی رحم دور گلویت پیچیده و فشار میدهد. فشار میدهد. فشار میدهد...
Do you know how much I need you right now?????????????
من دلم میخاهد که ببارم از آن ابر بزرگ...
حسین پناهی نوشت: