۹

سمت آشپزخانه که بروم برای  نوشیدن آبیست و یک غدای سرپایی. غدایی اگر قرار باشد پخته شود تنها به آشپزخانه نمیروم. حتا اگر خاهرم کاری هم نکند باید بیاید روی اپن بنشیند حرف بزنیم. نه مثل مادرم بزرگوارم که این را کار هرروزه ام کنم و به خاطر کسانی که دوستشان دارم بهش عادت کنم و نه قد دیگران بزرگ شده ام که بتوانم به احساسم مسلط باشم و آنها را مخفی کنم. احساساتم کف دستم است. حالم خوش که نباشد خوش نیست. نمیتوانم تظاهر به خوبی کنم و لبخند بزنم. همه ی تلاشم به یک لبخند زورکی ختم میشود  که مثل روز روشن است دروغکی بودنش. احتمالن یکی از دلایلی که دوستان زیادی ندارم هم همین است. آخر مردم همیشه انتظار روی خوش دارند از آدم. ولی تو که مرا میشناسی...

ولی حق داری. باید توضیح میدادم. توضیح میدادم که در آشپزخانه تنها ماندن افسرده ام میکند.  باید توضیح میدادم مهمان داری بلد نیستم چه برسد به مهمان نوازی. باید توضیح میدادم کودک درونم گاهی درونم را پرمیکند. زودی دلش میشکند وقتی دیگرانی که معلوم نیست کی اند ناهار سه نفره مان را روی میز سرد میکنند....

باید توضیح میدادم که وقتی حتا نمیخاهم بگویم که نمیخاهم باهات صحبت کنم یعنی نمی توانم باهات حرف بزنم. ینی میترسم صدایی بلرزد. اشکی بچکد...

دیگر این حرف را نزن. من با تو  رها میشوم. من از تو صدا میگیرم. قلبم به  چشمان زیبایی که پشت عینک قایمشان کردی نیاز دارد. سه نفره ی مان را دوست دارم. با این که همیشه شکایت میکنم ولی بین خودمان بماند احساسم کند بودنمان را میخاهد. لیو از پشت دست های تو طلوع کرده. هنوز خیلی راه داریم که باید با هم برویم. دیگر این حرف را نزن!

اگر بخاهم برای دیروزو امروز مغذرت خاهی کنم باید همیشه تلخی هاییم را شرمنده باشم. تو که میدانی مرا. عادت داری :)))))))

بخند دیگه دخترم :)