نمی دانم چند دقیقه زل زده بودم به عکس فیس بوکت. زیر نگاه خیره ی آن دو چشم ریز عسلی لمس شده بودم. تک تک دقیقه های باهم بودن مجازیمان با تمام جزئیاتش روی آن چشم های براق مثل یک فیلم میگدشت. نمیدانم با معیار زمان دنیای واقعی چقدر گدشت ولی بعد از شش هفت ماه توانستم از زیر بار آن نگاه سنگین عبور کنم و به لب هایت زل بزنم. به لب هایی که روزگاری بوسیدنش را هرروز و هر شب در تنهایی خود تمرین کرده بودم. آن چشمها با آن ابروهای پرپشت بور که مثل پناهی امن بالای سرشان ایستاده اند. لب های صاف با لبخندی که سعی میکنند پنهانش کنند. موهایی که همیشه روی شقیقه هایت کشیدیشان. شانه هایت که دیگر چیزی از امنیتشان در خاطرم نیست. دست هایت که در رویای شانزده ساله ی من همیشه نوازشگر بودند و مهربان. عناصر ضیافت شانزده سالگی من... می خاهی با من رفیق شوی رفیق؟ من را یادت نرفته بعد از چاهار سال؟! چرا امروز؟ آخرمیدانی؟ امروز یک روز معمولی نیست! امروز صبح برای دوستانم زخم هایم را بازگو کردم. همان زخم هایی که مثل خوره روح آدم را در انزوا میخورند... میخاستم با گفتنشان روحم آرام بگیرد. میخاستم حقیر بودنشان را به خودم ثابت کنم. همه را گفتم...به جز تو! در آخر گفتم فقط یکی مانده. یکی که یک شخص است. فقط روزی حل میشود که...و حالا اف بی را باز میکنم. یک فرند ریکوئست. تو! واقعن چرا؟! نمی دانم از خاطرات خاک گرفته ی من در ته ذهنت کجایش برایت مهم بوده که میخاهی با من رفیق شوی...
قبلن هم حرف زدیم. دوسال پیش. حرف هایمان را یادت می آید؟؟ دروغ گفتم. هرچیزی که آن روز گفتم دروغ بود. دروغ گفتم هیچ حسی به تو ندارم. دروغ گفتم بعد از گذشت این همه وقت دیگر ناراحت نیستم از دستت. مثل یک قاب عکسی هستی که دریک مسافرت گرفیم و آخر مسافرت اتفاق بدی افتاد و حالا بعد از این همه وقت خاطره ی بد آخرش فراموش شده. همش دروغ است.
نمیتوانم گریه های معصومانه ی آن دختر شانزده ساله را فراموش کنم. نمیتوانم به آن پازلی که بعد از گداشتن آخرین تکه با بی رحمی تمام خرابش کردی فکر نکنم. میدانی؟ در یک گوشه ی این دنیا برای شانزده ساله ها جشن میگیرند. جشن اولین عشق. میگویند آدم ها اولین بار شانزده سالگی عاشق می شوند. با تنها شاهد موجود که خودم هستم راست میگویند آنها. شانزده ساله ها خیلی کودکند. عاشق شدن هم یا کودکی میطلبد یا پختگی. اما میدانی؟ کسی مقصر نیست. آن اشک ها و شکستن ها دیر یا زود برای هرکسی پیش می آید. برای بزرگتر شدنش. برای اینکه مسیر کودکی به پختگی را طی کند. تو باید آن روزها از زندگی من میرفتی. حالا به هردلیلی. که طبیعت یکی از سخت ترین ها را برای شانزده سالگی من انتخاب کرد. حالا کلی عوض شده ام. بیست ساالم شده! زندگی خوبی دارم. دوستان خوبی دارم. روزگار با من آشتی است. لبخند زدن برایم آسان است. امیدوارم تو هم همین طور باشی. میبینی رفیق؟ دلیلی برای رفیق شدن ما وجود ندارد. برو خوش باش. آدم های جدید را تجربه کن.
راستش اول که نوشتن را شروع کردم مطمئن بودم آخرین جمله ام این خواهد بود: بیزارم از تو!! اما حالا که به آخر نوشته رسیدم دیگر این حس را ندارم. حالا دارم لبخند میزنم. میبینی؟ آخرین زخم را برای تو بازگو کردم. تویی که خود زخم بودی! و حالا حس بهتری دارم. ممنونم که به هردلیلی یاد من افتادی و با هر فکری دکمه ی اد از ا فرند را زدی. ممنونم که واکاوی زخم هایم را به انتها رساندی.
کودکی من در خانه ای گذشت که یک پدر داشت، یک مادر، یک برادر و دو خواهر. پدری که همیشه پشت فرمان بود. چه از آن بزرگ ها و چه از آنهایی که قد یک بشقاب پلوخوریند. پدرِ خانه ی ما همیشه دیر می آمد. مادر دعوایش میکرد که کمتر به خانه ی برادرش برود. برادرش آدم خوبی نبود. همیشه پدرِ خانه ی ما را اذیت میکرد. مادرِ خانه ی ما میگفت اگر دستت را تا آرنج توی عسل فرو کنی و در دهانش بگذاری باز هم آن را گاز میگیرد. پدرِخانه ما میدانست. اما یک جور مازوخیزم داشت. پدرِ خانه ی ما حرف نمیزد. حرف زدن هایش در حد یک شوخی و سربه سر گذاشتن بچه ها بود. پدرِ خانه ی ما همیشه کچل بود و دست هایش سیاه و روغنی بود.
مادرِ خانه ما مهربان بود. انگار خاصیت مادر بودن مهربان بودن است. مادر خانه ی ما جوان تر که بود حوصله اش زیاد بود. قدِ بافتن یک پیراهن کاموایی سبز با یک نقش مشکی روی سینه اش برای عروسک کچل دخترش. قد دیدن تک تک املاهای منِ خانه ی ما و گفتنِ بیشتر دقت کن هایش. آخر منِ ما همیشه املاهایش غلط داشت.
برادرِ خانه ی ما همیشه بزرگ بود. همیشه دبیرستانی بود. سرباز بود. عاشق بود. میخواست پدر و مادر به خاستگاری بروند. همیشه همه از او تعریف میکردند. همیشه نقشه ی خانه های فامیل را او میکشید. آخه او خیلی می فهمید. خیلی زود هم ازدواج کرد و رفت. خیلی قبل تر از آنی که منِ خانه ی ما قدِ او بزرگ شود.
برادرِ خانه ما کوچکتر که بود همیشه با خاهربزرگِ خانه دعوا میکرد. بزرگتر که شدند با هم خیلی دوست شدند. دیگر با هم دعوا نمیکردند. برادر و خاهرِ بزرگِ خانه ما قدِ هم بزرگ شدند. همیشه یواشکی با هم حرف میزدند. و کوچکتر های خانه ما نباید می شنیدند.
خاهر بزرگِ خانه ما هم خیلی بزرگ بود. همیشه مانتو میپوشید. ساعت مچی میبست. فامیل همه دوستش داشتند. او هم همیشه دبیرستانی بود. کلاسور دست میگرفت. به دانشگاه میرفت. اما به بزرگی برادرِ خانه مان نبود. با من و خاهرِ کوچکِ خانه حرف میزد. فیلسوف بود. روان شناس بود. انشایش عالی بود ولی خسیس بود. هیچ وقت برای منِ خانمان انشا نمی نوشت. ولی همیشه خیلی خوب حرف میزد. من همیشه او را دوست داشت.
خاهر کوچکِ خانه ی ما همیشه با منِ خانه هم بازی بود. با هم خاله بازی میکردند. عروسک جفتشان کچل بود. همیشه همه آن دو را با هم میدیدند. انگار که جدا از هم مفهومی نداشتند. مثل گوجه و خیار. مثل مانتو و شلوار. مثل پیاز و سیب زمینی. آن دو همیشه شاکی بودند. ازین که لباس هایشان مثل هم است. ازین که هیچ کس نمیپرسد خاهر کوچک خانه چطوری؟ من خانه چطوری؟ همیشه همه میگفتند بچه های خانه چطورید؟
خاهرِ کوچکِ خانه ما درس خوان بود. همیشه 20 میگرفت. همیشه خواب میماند. همیشه صبح ها که به مدرسه میرفتند صندلی جلو ماشین مینشست. همیشه خوب فکر میکرد. همیشه فکر هایش را قایم میکرد. منِ خانه ما آنقدر همیشه خاهر کوچکترِ خانه را از نزدیک میدید که هیچ وقت تعریفی از او نداشت. هیچ وقت نمیتوانست توصیفش کند.
منِ خانه ما کوچک بود. همیشه خیلی کوچک بود. آنقدری که باید میرفت با عروسک کچلش بازی میکرد. آنقدر که باید میرفت از روی غلط املایی هایش 15 بار مینوشت. آنقدر که وقتی دوستان برادرِ خانه مان به خانه ما می آمدند صدایش میکردند تو اتاق. روی پایشان مینشاندنش و برایشان شیرین زبانی میکرد. تابستان ها به مادرش گیر میداد که حوصله ام سر رفته. منِ خانه ما شبیه مورچه بود. همیشه یک جورهایی بی قرار بود. منِ خانه ما دوست داشت یک اتاق اختصاصی داشته باشد. دوست داشت عروسکش موهای طلایی داشته باشد. دوست داشت پول توجیبی اش را ماهانه به او بدهند. همیشه از حمام خانه شان میترسید. چون برادرش که خیلی بزرگ بود میگفت از توی سوراخ کف حمام مار در می آید. منِ خانه ما همیشه با بچه های کوچکترِ فامیل دعوا میکرد. همیشه دوست داشت کسی با چیزی غیر از اسمش صدایش کنند. مثل خاهر بزرگتر که آبجی صدایش میکردند. مثل خاله. مثل مامان. ولی او همیشه برای این چیزها کوچک بود.
منِ خانه ما دوست داشت بزرگ باشد. خیلی بزرگ. آنقدری که اندازه ی برادر خانه مان کار بلد باشد. آنقدری که اندازه ی خاهر خانه مان بفهمد. آنقدری که با پیشوند و پسوند صدایش کنند. آنقدری که دیگراملاهایش را غلط ننویسد. آنقدری که دیگر از مار توی حمام نترسد. آنقدری که دیگر عروسکش هی کچل نباشد. که برایش شامپو های خارجی بخرد تا موهایش طلایی دربیاید. آنقدری که دیگر همه از او بزرگ تر نباشند.
مثلن 20 ساله باشد! آخر بیست ساله ها خیلی بزرگند. 20 ساله ها خیلی میفهمند. 20 ساله ها ازدواج میکنند. 20 ساله ها به دانشگاه میروند.20 ساله ها کلاسور دست میگیرند. 20 ساله ها رانندگی بلدند. 20 ساله ها عینک آفتابی میزنند. 20 ساله ها خوب حرف می زنند. 20 ساله ها موهایشان را طلایی میکنند. 20 ساله ها کلی کتاب خانده اند. 20 ساله ها زیبایند. 20 ساله ها مشروب میخورند. 20 ساله ها رژ میزنند. 20 ساله ها تنهایی به خرید می روند. 20 ساله ها یک عالمه کار بلدند. 20 ساله ها سیگار میکشند. 20 ساله ها دوست پسر دارند. 20 ساله ها انگلیسی حرف زدن بلدند. 20 ساله ها سرکار میروند. 20 ساله ها میتوانند تا صبح بیدار بمانند.
من خانه ما بزرگ شد. وقتی مادرِ خانه داشت به خاطر اینکه باز گِل بازی کرده دعوایش میکرد بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی با دوچرخه زمین زد و داشت خاک های شلوارش را میتکاند بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی داشت پدرش را بچه تصور میکرد، وقتی میدید او در بچگی هم کچل است و دست هایش سیاه و روغنی است بزرگ شد. من خانه ما وقتی مادرش بافتنِ پیراهن سبز عروسکش را تمام کرد بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی دید هرچه منتظر میماند مارِ توی حمام بیرون نمی آید بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی نوه یِ خانه عمه صدایش کرد بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی دید ساده ترین غلطِ دنیا غلط املاییست بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی معنی سرگردانی را فهمید بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی هرچه هی در آینه نگاه کرد و چیزی ندید بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی تنهایی را تجربه کرد بزرگ شد. منِ خانه ما دارد 20 ساله میشود. و امشب دارد به آن آپولِ سقط جنینی می اندیشد که مادر خانه مان هرگز جرات نکرد بزند. نکند بزرگترها هم از آمپول میترسند!!!
دارم به لیست فکر میکنم. لیست کارهایی که دوست دارم قبل از بیست سالگی انجام داده باشم. یعنی کارهایی که میخام تو دهه ی دوم زندگیم تجربه کنم. کشف چیزی؟سقوط آزاد؟ تجربه ی یک لحظه نیروانا؟ سفر به ماه؟ قهرمانی تو یه ورزش؟ خلق یک اثر هنری؟ کاشتن یک درخت؟ بادبادک هوا کردن؟ غواصی کردن؟ خوندن و ضبط یک آهنگ؟ روندن یک کامیون؟ شب تا صبح بیدار موندن؟ سوار هواپیما شدن؟ سیگار کشیدن؟ مشروب خوردن؟ س.ک.س داشتن؟ فرنچ کیس؟ برنزه کردن؟ جن دیدن؟ سالسا رقصیدن؟
آه ه ه ه ه....نمیدونم. گیج شدم. فقط 4 روز وقت دارم...دارم فکر میکنم همه ی این کارارو تو دهه ی سوم هم می تونم انجام بدم. ولی دیگه هرگز نمی تونم 19 ساله باشم. دیگه هرگز نمی تونم تو دهه ی دوم زندگی کنم. دیگه هرگز نمی تونم تین ایجر باشم. اگه بخوام تو این چند روز دنبال انجام کارای لیست باشم دیگه 19 ساله نیستم. کسی در انتطار یا استقبال بیست سالگیم. پس بذار چند روز باقی مونده رو 19 سالگی کنم. میخام با تموم وجودم از ته مونده ی انرژی 19 سالگیم استفاده کنم. میخام 19 ساله باشم...
!Let’s go all the way tonight
میخام تو این چند روز هم هنوز نیروانا توی گوشم فریاد بزنه
...Daddy’s little girl ain’t a girl no more
میخام صب تا شب روی تشکم دراز بکشمو بیست سالگی ژان کریستفو باهاش تجربه کنم. لحظه لحظه از حساشو زندگی کنم.
میخام مثل یه نوزده ساله به سقف زل بزنم و به آدمایی که دوسشون دارم فکر کنم. آدمایی که تو این حدودن بیست سال تو زندگیم اومدن و رفتن.
میخام سرمو رو شونه ی مبل بذارمو به درسای افتادم فک کنم. به این تجربه ی عجیب.
turn around نیروانا رو زمزمه کنم و به این فک کنم که این ترم همه درسامو افتادم.
Take a step outside yourself
And turn around
Take a look at who you are
It's pretty scary
So silly
Revolting
You're not much
You can't do anything
Take a step outside the city
And turn around
Take a look at what you are
It is revolting
You're really nowhere
So wasteful
So foolish
Poppycock
Take a step outside the country
And turn around
Take a look at what you are
It is amazing
Take a good look
You're no big deal
You're so petty
It's lots
Take a step outside the planet
Turn around and around
Take a look at where you are
It's pretty scary
چه ساده اند بهانه های زندگی...
یک گپ دوستانه با آقای گل فروش و شیرین زبانی های او...خریدن یک گلدان و هدیه گرفتن یکی دیگر از آقای به قول خودش شکم گنده...دو عضو جدید و دوست داشتنی در خانه...و لبخندی که پیش بینی می شود تا یک هفته جایش روی صورتم بماند...
پ.ن: :)))))
من در سرزمینی زندگی میکنم که کودکانمان پیش از آنکه مامان و بابا گفتن بیاموزند یاد میگیرند جلوی دوربین فریاد بزنند:
!!!TV Persia one…it’s show tiiiime
+ باشد روزی فرا رسد
که گروهی...«تنها» گروهی از دختران نیز به میدان آیند
که مهرورزی و بوسیدن و آمیز.ش برایشان نه وسیله که هدف باشد
که بوسهی امروزشان برای فردا نباشد
و از تن خویش، هویجی برای یک خر، دانهای درون یک دام نسازند
دخترانی که به جای بلغور کردن رباعیات خیام، خیاموار زیست کنند
و پاسخشان به جبرهای بیرونی و درونی، اجتماعی و اقتصادی و تکاملی،
فروش تن خود، از سر ناگزیری و بیچارگی نباشد
-خواه به صورت خرده-فروشی (روسپیگری)
- خواه به صورت کلیفروشی(اکثریت قریب به اتفاق ازدواجها و روابط کنونی)
دست در مقابل دست،
بوسه در مقابل بوسه
تن در برابر تن
مهر در برابر مهر
انسان در برابر انسان
که میلاد برابری را
در کجا میتوان اینگونه ژرف به نظاره نشست؟
***
باشد روزی فرا رسد
که گروهی از پسران... «تنها» گروهی از پسران نیز به میدان آیند
که از زندگی مرغان و خروسان برای خود الگوی انحصار ندوزند
و پردهی واژن را پردهی بکارت تعبیر نکنند
پسرانی که شکوفه یا شکوفهها را در آغوش طبیعت ببویند و واگذارند
و در دقیقهی از این شاخه به آن شاخه پریدن، شکوفههای بر شاخه را له نکنند
گروهی از پسران که ناگزیر نباشند از برای بوسیدن یک بوسه
از برای در آغوشگرفتن یک آغوش
عهدی ببندند که زنجیر گردد بر خود و دیگران
کوفته شود بر فرق ایشان
پسرانی که بدانند صاحب آن لبها کیست
و در پس لبهای او چه کلامی
در پس پشت مردمکانش، چه چشماندازی
در پس واژنش چه توانی از زایش
و در پس پستانش، قلبی تپنده اسکان دارد
دست در مقابل دست،
بوسه در مقابل بوسه
تن در برابر تن
مهر در برابر مهر
انسان در برابر انسان
که میلاد برابری را
در کجا میتوان اینگونه ژرف به نظاره نشست؟
آرش حسینیان
me too گفتن هایت برایم یک دنیا شعر است...شعر هایی که ناگفته مانده اند...
غمگین نشو! تو احساست را می نوازی و من که نواختن نمی دانم دست و پا شکسته می گویم...بماند که گفتن هم هیچ نمیدانم...
- آنِ منی کجا روی...
سمت آشپزخانه که بروم برای نوشیدن آبیست و یک غدای سرپایی. غدایی اگر قرار باشد پخته شود تنها به آشپزخانه نمیروم. حتا اگر خاهرم کاری هم نکند باید بیاید روی اپن بنشیند حرف بزنیم. نه مثل مادرم بزرگوارم که این را کار هرروزه ام کنم و به خاطر کسانی که دوستشان دارم بهش عادت کنم و نه قد دیگران بزرگ شده ام که بتوانم به احساسم مسلط باشم و آنها را مخفی کنم. احساساتم کف دستم است. حالم خوش که نباشد خوش نیست. نمیتوانم تظاهر به خوبی کنم و لبخند بزنم. همه ی تلاشم به یک لبخند زورکی ختم میشود که مثل روز روشن است دروغکی بودنش. احتمالن یکی از دلایلی که دوستان زیادی ندارم هم همین است. آخر مردم همیشه انتظار روی خوش دارند از آدم. ولی تو که مرا میشناسی...
ولی حق داری. باید توضیح میدادم. توضیح میدادم که در آشپزخانه تنها ماندن افسرده ام میکند. باید توضیح میدادم مهمان داری بلد نیستم چه برسد به مهمان نوازی. باید توضیح میدادم کودک درونم گاهی درونم را پرمیکند. زودی دلش میشکند وقتی دیگرانی که معلوم نیست کی اند ناهار سه نفره مان را روی میز سرد میکنند....
باید توضیح میدادم که وقتی حتا نمیخاهم بگویم که نمیخاهم باهات صحبت کنم یعنی نمی توانم باهات حرف بزنم. ینی میترسم صدایی بلرزد. اشکی بچکد...
دیگر این حرف را نزن. من با تو رها میشوم. من از تو صدا میگیرم. قلبم به چشمان زیبایی که پشت عینک قایمشان کردی نیاز دارد. سه نفره ی مان را دوست دارم. با این که همیشه شکایت میکنم ولی بین خودمان بماند احساسم کند بودنمان را میخاهد. لیو از پشت دست های تو طلوع کرده. هنوز خیلی راه داریم که باید با هم برویم. دیگر این حرف را نزن!
اگر بخاهم برای دیروزو امروز مغذرت خاهی کنم باید همیشه تلخی هاییم را شرمنده باشم. تو که میدانی مرا. عادت داری :)))))))
بخند دیگه دخترم :)
و پریشان می شوم گاهی
هر از گاهی که می گدری
بی آنکه نگاهی بیندازی به دست هایم
که چشم به راهت بودند...
شک میکنم
مگر تو همانی نیستی که سر پیچ اول جاده منتظر ایستاده بودی؟
منتظر بودی تا ابر ها باریدن بگیرند
و آبها نقطه چینی بسازند از دستهایت تا پشت ابرها
آن جاها که می گویند دور است
می گویند خیلی دور است
آنجاهایی که میگویند ارزانی نان و لبخند است
و صداها لطیفند...
مثل زمزمه ی آب آ ن زمان که جاری می شود از چشمم
وقتی عبور میکنی...
مگر تو همانی نیستی که در پیچ جاده، در پیچ اول جاده،منتظر کسی بودی؟
منتطر همان کسی که شبیه همه است ولی هیچ کس شبیه او نیست...
وقتی پیچ جاده خیس بود از رگبار و انتظار رسیدن مرا میکشید برای تو!
تویی که عادت داشتی در آنجا بایستی و انتظار بکشی
انتظار آمدن کسی که شبیه همه است....