میخاهم انگشتم را درگلویم فروکنم و تمام آدم هارا بالا بیاورم. میخاهم خودم را بالا بیاورم. حضورم درد میکند. صداها در سرم میپیچد. حق میدهم. به همه حرف هایی که این روزها میشنوم حق میدهم. میخاهم به اخترکم بروم. جایی که فقط من باشم و سه آتش فشان کوچک که یکیشان هم خاموش است و گلم. دلم میخاهد هی صندلیم را جابجا کنم و غروب را تماشا کنم. 43 بار در روز. تهوع دارم.
تهوع حس غریبی است که یک مرغ شکسته بال دارد. گویا!!!
چاره اش پریدن است...
راه آسمان را دریاب...
از خودت میخوای فرار کنی یا از بقیه خوب فکر کن