کودکی من در خانه ای گذشت که یک پدر داشت، یک مادر، یک برادر و دو خواهر. پدری که همیشه پشت فرمان بود. چه از آن بزرگ ها و چه از آنهایی که قد یک بشقاب پلوخوریند. پدرِ خانه ی ما همیشه دیر می آمد. مادر دعوایش میکرد که کمتر به خانه ی برادرش برود. برادرش آدم خوبی نبود. همیشه پدرِ خانه ی ما را اذیت میکرد. مادرِ خانه ی ما میگفت اگر دستت را تا آرنج توی عسل فرو کنی و در دهانش بگذاری باز هم آن را گاز میگیرد. پدرِخانه ما میدانست. اما یک جور مازوخیزم داشت. پدرِ خانه ی ما حرف نمیزد. حرف زدن هایش در حد یک شوخی و سربه سر گذاشتن بچه ها بود. پدرِ خانه ی ما همیشه کچل بود و دست هایش سیاه و روغنی بود.
مادرِ خانه ما مهربان بود. انگار خاصیت مادر بودن مهربان بودن است. مادر خانه ی ما جوان تر که بود حوصله اش زیاد بود. قدِ بافتن یک پیراهن کاموایی سبز با یک نقش مشکی روی سینه اش برای عروسک کچل دخترش. قد دیدن تک تک املاهای منِ خانه ی ما و گفتنِ بیشتر دقت کن هایش. آخر منِ ما همیشه املاهایش غلط داشت.
برادرِ خانه ی ما همیشه بزرگ بود. همیشه دبیرستانی بود. سرباز بود. عاشق بود. میخواست پدر و مادر به خاستگاری بروند. همیشه همه از او تعریف میکردند. همیشه نقشه ی خانه های فامیل را او میکشید. آخه او خیلی می فهمید. خیلی زود هم ازدواج کرد و رفت. خیلی قبل تر از آنی که منِ خانه ی ما قدِ او بزرگ شود.
برادرِ خانه ما کوچکتر که بود همیشه با خاهربزرگِ خانه دعوا میکرد. بزرگتر که شدند با هم خیلی دوست شدند. دیگر با هم دعوا نمیکردند. برادر و خاهرِ بزرگِ خانه ما قدِ هم بزرگ شدند. همیشه یواشکی با هم حرف میزدند. و کوچکتر های خانه ما نباید می شنیدند.
خاهر بزرگِ خانه ما هم خیلی بزرگ بود. همیشه مانتو میپوشید. ساعت مچی میبست. فامیل همه دوستش داشتند. او هم همیشه دبیرستانی بود. کلاسور دست میگرفت. به دانشگاه میرفت. اما به بزرگی برادرِ خانه مان نبود. با من و خاهرِ کوچکِ خانه حرف میزد. فیلسوف بود. روان شناس بود. انشایش عالی بود ولی خسیس بود. هیچ وقت برای منِ خانمان انشا نمی نوشت. ولی همیشه خیلی خوب حرف میزد. من همیشه او را دوست داشت.
خاهر کوچکِ خانه ی ما همیشه با منِ خانه هم بازی بود. با هم خاله بازی میکردند. عروسک جفتشان کچل بود. همیشه همه آن دو را با هم میدیدند. انگار که جدا از هم مفهومی نداشتند. مثل گوجه و خیار. مثل مانتو و شلوار. مثل پیاز و سیب زمینی. آن دو همیشه شاکی بودند. ازین که لباس هایشان مثل هم است. ازین که هیچ کس نمیپرسد خاهر کوچک خانه چطوری؟ من خانه چطوری؟ همیشه همه میگفتند بچه های خانه چطورید؟
خاهرِ کوچکِ خانه ما درس خوان بود. همیشه 20 میگرفت. همیشه خواب میماند. همیشه صبح ها که به مدرسه میرفتند صندلی جلو ماشین مینشست. همیشه خوب فکر میکرد. همیشه فکر هایش را قایم میکرد. منِ خانه ما آنقدر همیشه خاهر کوچکترِ خانه را از نزدیک میدید که هیچ وقت تعریفی از او نداشت. هیچ وقت نمیتوانست توصیفش کند.
منِ خانه ما کوچک بود. همیشه خیلی کوچک بود. آنقدری که باید میرفت با عروسک کچلش بازی میکرد. آنقدر که باید میرفت از روی غلط املایی هایش 15 بار مینوشت. آنقدر که وقتی دوستان برادرِ خانه مان به خانه ما می آمدند صدایش میکردند تو اتاق. روی پایشان مینشاندنش و برایشان شیرین زبانی میکرد. تابستان ها به مادرش گیر میداد که حوصله ام سر رفته. منِ خانه ما شبیه مورچه بود. همیشه یک جورهایی بی قرار بود. منِ خانه ما دوست داشت یک اتاق اختصاصی داشته باشد. دوست داشت عروسکش موهای طلایی داشته باشد. دوست داشت پول توجیبی اش را ماهانه به او بدهند. همیشه از حمام خانه شان میترسید. چون برادرش که خیلی بزرگ بود میگفت از توی سوراخ کف حمام مار در می آید. منِ خانه ما همیشه با بچه های کوچکترِ فامیل دعوا میکرد. همیشه دوست داشت کسی با چیزی غیر از اسمش صدایش کنند. مثل خاهر بزرگتر که آبجی صدایش میکردند. مثل خاله. مثل مامان. ولی او همیشه برای این چیزها کوچک بود.
منِ خانه ما دوست داشت بزرگ باشد. خیلی بزرگ. آنقدری که اندازه ی برادر خانه مان کار بلد باشد. آنقدری که اندازه ی خاهر خانه مان بفهمد. آنقدری که با پیشوند و پسوند صدایش کنند. آنقدری که دیگراملاهایش را غلط ننویسد. آنقدری که دیگر از مار توی حمام نترسد. آنقدری که دیگر عروسکش هی کچل نباشد. که برایش شامپو های خارجی بخرد تا موهایش طلایی دربیاید. آنقدری که دیگر همه از او بزرگ تر نباشند.
مثلن 20 ساله باشد! آخر بیست ساله ها خیلی بزرگند. 20 ساله ها خیلی میفهمند. 20 ساله ها ازدواج میکنند. 20 ساله ها به دانشگاه میروند.20 ساله ها کلاسور دست میگیرند. 20 ساله ها رانندگی بلدند. 20 ساله ها عینک آفتابی میزنند. 20 ساله ها خوب حرف می زنند. 20 ساله ها موهایشان را طلایی میکنند. 20 ساله ها کلی کتاب خانده اند. 20 ساله ها زیبایند. 20 ساله ها مشروب میخورند. 20 ساله ها رژ میزنند. 20 ساله ها تنهایی به خرید می روند. 20 ساله ها یک عالمه کار بلدند. 20 ساله ها سیگار میکشند. 20 ساله ها دوست پسر دارند. 20 ساله ها انگلیسی حرف زدن بلدند. 20 ساله ها سرکار میروند. 20 ساله ها میتوانند تا صبح بیدار بمانند.
من خانه ما بزرگ شد. وقتی مادرِ خانه داشت به خاطر اینکه باز گِل بازی کرده دعوایش میکرد بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی با دوچرخه زمین زد و داشت خاک های شلوارش را میتکاند بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی داشت پدرش را بچه تصور میکرد، وقتی میدید او در بچگی هم کچل است و دست هایش سیاه و روغنی است بزرگ شد. من خانه ما وقتی مادرش بافتنِ پیراهن سبز عروسکش را تمام کرد بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی دید هرچه منتظر میماند مارِ توی حمام بیرون نمی آید بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی نوه یِ خانه عمه صدایش کرد بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی دید ساده ترین غلطِ دنیا غلط املاییست بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی معنی سرگردانی را فهمید بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی هرچه هی در آینه نگاه کرد و چیزی ندید بزرگ شد. منِ خانه ما وقتی تنهایی را تجربه کرد بزرگ شد. منِ خانه ما دارد 20 ساله میشود. و امشب دارد به آن آپولِ سقط جنینی می اندیشد که مادر خانه مان هرگز جرات نکرد بزند. نکند بزرگترها هم از آمپول میترسند!!!
قشنگ بود...
بیان ساده ات رو دوست داشتم.
من چیزی پیش من خانه شما جا گذاشته ام!
تو می دانی آن چیست؟
من خانه ی ما حافطه اش ضعیف است. میدانی که دوست من. راهنماییش کن کمی
اون روزی که خوندم مجبور شدم برم وقت نشد بکامنتم! وگرنه که عالی است...چقدر تو در این نوشته بودی و تداعی نوع نگاهت...نوع خاص چشمان پر فروغت...
قشنگ می نویسی رفیق.دستت طلا!
پری سا
هم زمان داشتم بلاگتونو میخوندم. کلی پابندش شدم