۷

میخاهم مثل آن دخترکی که صبح از پنجره توی کوچه دیدمش از توی جوب راه بروم. میخاهم مثل او زمین بخورم. میخاهم مثل او از درد جسمی های های گریه کنم.  میخاهم برای چرا؟ چی شده؟ ها دلیل بیاورم….

میخاهم این همه هندوانه که دورو برم ریخته را تکه تکه کنم. آنقدر زیادند که تا سرم را گرفته اند. هندوانه هایی که زیرشان دفن شده ام. هندوانه هایی که نفسم را بریده اند. این هندوانه های لعنتی که با دودستم هم نمیتوانم یکیشان را بلند کنم.با دو دست؟ با هزار دست هم نمیشود بلندشان کرد….

من که از تو چیزی نمیخاستم. من که به گدایی نیامده بودم. من که برای دزدی نیامده بودم. یک واژه دگرمی که این حرف ها را ندارد. شکستن نمیخاهد. خرد کردن نمی خاهد. ای تویی که میگویند درک میکنی. ای تویی که میگویند با منطق و مهربانی. تکه پاره های یک آینه ی شکسته که شکستن ندارد….

ای گل بیچاره که سر چاهار راه کاشته اندت.. ای گل بیچاره که من وقتی به تو میرسم شکل خودم روی چراغ راهنمای آن ور خیابان قرمز میشود و مجبورم کنار تو بایستم. ای گل بیچاره که باید با اشک های من آبیاری شوی. ای گل بیچاره که این سیم زرد رنگ به گلویت پیچیده. تو حتمن میفهمی حال من را. میفهمی چه دردی دارد وقتی دو دست بی رحم دور گلویت پیچیده و فشار میدهد. فشار میدهد. فشار میدهد...

Do you know how much I need you right now?????????????

من دلم میخاهد که ببارم از آن ابر بزرگ...





حسین پناهی نوشت:

                              دلمون هندونه
                       فکرمون هندونه
                       روحمون هندونه
                       با یه دست سرنوشت
                       یکی شو برداریم بسه!!!!! 
                      



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد